حکایت شیخ و شتر
بزرگیی با حال بدیی در بستر بیماری، خود را در آستانهی مرگ دید. بنابراین از فرزندان و مریدان خود خواست که از کوچک و بزرگ در شهر برای او حلالیت بگیرند و کسیی را از قلم نیاندازند تا با خاطریی آسودهتر رهسپار سرای باقی شود.
فرزندان و مریدان شیخ در شهر گشتند و از هر که لازم بود رضایت گرفتند و نتیجه را به شیخ بازگو کردند. شیخ باز هم خود را آسوده نیافت و گمان برد که کسیی از او رنجیدهخاطر است. بنابراین از نزدیکان خواست که از حیوانات متعلق به شیخ هم حلالیت بگیرند. آنها نیز با امید بهبود خاطر مراد خود، از همهی حیوانات حلالیت گرفتند تا به شتریی رسیدند که با لجالت تمام از حلالیت دادن سر باز میزد و میخواست خود با شیخ صحبت کند.
شیخ هم با آن حال پیش شتر رفت و گفت: «میدانم که بارهای سنگین بر تو گذاشتم و در صحرا و بیابان تو را تشنه، این و طرف و آن طرف بردم به جای علف به تو خار دادم در حالیی که خودم سیر بودم و آب گوارا مینوشیدم. با این حال از تو طلب بخشش دارم و از ملازمان میخواهم تا آخر عمرت، تو را در ناز و نعمت نگاه دارند.»
شتر با ناراحتی گفت:
«ای بزرگ، خدای من و تو، مرا برای بار بردن، خار خوردن و تحمل تشنهگی آفریده است. من از بار بردن برای تو و تشنگیها آزردهخاطر نیستم. اما آنچه از تو بر دل دارم به تو میگویم و تو را میبخشم. روزیی سوار بر اسب با خدم و حشم در جلوی کاروان میرفتی و من و دیگرشتران در پی ساربان در راه بودیم. در میانهی راه خاریی در پای ساربان رفت و از کاروان عقب ماند و تو افسار شتران را بر پشت الاغیی بستی. ما بدین چارهی تو ناچار بودیم، حال آن که ما را شأن و منزلت بر پیروی ساربان بود نه دنبالهروی حمار.»